سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به‌دونه
قالب وبلاگ

مجلس هشتم

علی ، آشکارا سبکتر شده بود. من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او ، به وضوح این سبکی را در می یافتم.
پیش از این احساس می کردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر. علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه.
اگر چه سخت نبود ، اگر چه به خاطر علی همه چیز اسان می نمود ، اما متفاوت بود. اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی.
گفت : « بچرخیم» و من از خدا می خواستم . با خود شروع کرد به ترنم این عبارات. ترنمی که که آرام ، آرام ، جوهره اش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت:
« اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن.
حالیا پرده ها کنار رفته است . مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است.
بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام. تا بدنهای شما هست ، غلاف ، به چه کار می آید؟!»
او اگر چه اینچنین می گفت ، ولی احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است ؛ آمده است برای کشته شدن.
جنازه ها را از زمین برچیده بودند اما خون همچنان بر سطح میدان دلمه بسته بود. خون بسان اسفنجی شده بود که اگر چه به چشم جامد می آمد ولی وقتی برآن پا می نهادی خون تازه از زیر آن ترشح می کرد.
آفتاب درست در وسط آسمان ، نه ، درست در وسط میدان بر زمین نشسته بود. هرم گرما پلک چشمها را هم می سوزاند. نه فقط دهان که حتی مجاری بینی ام هم از شدت عطش خشک شده بود. احساس می کردم که خون به زحمت در لابه لای رگهایم راه باز می کند.
اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود. اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست. آن عقیقی که او مکیده بود ، به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود، برآن جامی که او لب زده بود و گذاشته بود و برنداشته بود ، در پس آنچه او نوش کرده بود ، تشنگی دیگر معنا نداشت. آنچه او اکنون داشت ، شادمانی و طربی غیر قابل وصف بود. حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت می کرد. تفاوتی میان رزم و بزم. تفاوتی میان مبارزه و معانقه . تفاوتی میان ستیز و معاشقه.
این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود. چرخ می زدیم و چرخ می زدیم. شمشیر آخته اش با تمام شانه و کتف ، در هوا می چرخید اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمی شد.
سپاهی که به محاصره اش آمده بود ، به هر نقطه ای که او می رسید، عقب نشینی می کرد و باز پیش می آمد. انگار اکه او حلقه ای را دور دست می چرخاند.
اگر پیش از این ، به هر بهانه ای دزدیده به پدر نگاه می کرد، اکنون آشکارا از تلاقی دو نگاه پرهیز داشت. حسین اکنون خود او بود. به کجا باید نگاه می کرد؟
گشت زدیم و گشت زدیم. چرخیدیم و چرخیدیم. و سوار من هی رجز خواند و مبارز طلبید، اما هیچ کس پا پیش نگذاشت برای جنگیدن یا کشته شدن.
و ... سوار من آشکارا کلافه شد. عادتش هرگز این نبود که بی گدار به دریای دشمن بزند. همیشه دوست داشت که رقیبش جنگیدن را انتخاب کرده باشد ، اما اکنون چاره ای نبود. زمان می گذشت و از خیل دشمنی که به کشتن او آمده بود ، هیچ کس جلو نمی آمد.
ای بود که ناگهان علی به من هی زد. از من سرعتی بیشتر طلب کرد و شروع کرد به درو کردن سرهای رسید. اکنون فقط شمشیر او بود که به هوا می رفت و سر و پیکر و جنازه بود که بر زمین می افتاد. حلقهی محاصره اندک اندک ، بازتر و بازتر شد تا آنجا که ما ماندیم و حلقه ای از جنازه و اسب و خود و نیزه و سر و سپر.
بعض اسبها رم کردند و از مهلکه گریختند اصولا هر اسبی جگر ماندن در معرکه را ندارد. اسب اگر خون ندیده باشد ، صدای شمشیر نشنیده باشد و چشم و گوشش از جنگ و ستیز و کشت و کشتار پر نباشد ، اگر فقط به خرید و تفریح به بازار رفته باشد که در این آشوبها دوام نمی آورد.
برخی از این اسبها را از پیش می شناختم. بیشتر وسیله ی تمرین بچه ها بودند تا مرکب جنگ و ستیز و مقاتله. بعضی به گربه ی دست آموز بیشتر شباهت داشتند تا اسب میدان نبرد. این بود که بعض سواران را ناخواسته ، اسبها از میدان به در می بردند . اگر سوار بیچاره هم قصد مقاومت داشت ، اسب تن نمی داد.
بالاخره پیش روی ما ، خالی و خالی تر شد آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم. این سکوت ناگهانی در میانه ی معرکه هیچگاه مقدمه خوبی نبوده است.
ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد ، معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم. من چونه می توانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته است و حلقش را پاره کرده است. من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام ارام شل می شود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد ، اما دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن ، دست در گردن من انداخت.
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است و تیر حلق ف تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است. کاش یکی از آن تیرها بر جگر من می نشست و آن سوار دلاور را اینچنین خمیده و افتاده نمی دیدم. بخصوص که تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود.
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند ، دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نکشند.
التماس نکن لیلا! من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت نخواهم گفت. چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟ مگر این اشکها به ستردن تمام می شود؟ و اصلاً یک نفر باید اشکهای مقدس تو را بروید که خاک حیاط اینچنین بی محابا آنها را به دامن می گیرد و در خود فرو می برد.
نه ، لیلا ! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری ، این بخش ماجرا را از من نمی شنوی . همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود ، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه ی سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده؟!

عاشورا


[ جمعه 91/9/3 ] [ 8:32 عصر ] [ behdooneh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

صفحات اختصاصی
www.lenzor.com
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 118562